رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ¹⁰³❀
کیونگ: بیا اینو خاموش کن ازش سر در نمیارم
بخدا فک میکردم من منگم این از منم منگ تره... از روی صندلی بلند شدم سمت ماکروفر رفتم و با زدن روی یه دکمه خاموشش کردم که صداش قطع شدو قفل در باز شد... دستمو بردم داخل ماکروفر که غذارو ور دارم که یهو دستم رو هوا گرفته شد...
کیونگ: میشه بگی داری چیکار میکنی؟!
ا/ت: داشتم غذارو از ماکروفر ور میداشتم خو...
کیونگ: بعد خانم اشپز... بدون دستگیره؟!
بعد یه نگاه به دستم کردم... واییی راست میگه... اصن حواسم نبود ممکن بود دستم بسوزه...
ا/ت: وایی ببخشید اصن حواسم نبود...
کیونگ: اصن خوب میشد جلوتو نمیگرفتم دستت میسوخت... نیم ساعت که چه عرض کنم یک ساعت میشستی ابغوره میگرفتی...
دستمو ول کرد... اومدم اینور... اصن دستم میسوخت... به تو چه فضول... مگه دست توعه؟! دست خودمه... اختیارشم دست خودمه... ایشش... برگشتم نشستم رو صندلی که بعد چند مین غذارو گذاشت جلوم... بعد خودشم شروع کرد به خوردن... امم چه غذای خوشمزه ای اصن دلم نمیاد بخورمش...ولی خو معدم یچی دیگه میگفت باید میخوردمش... زود چنگالو ورداشتم افتادم به جون غذاو شروع کردم به خوردن... داشتم تند تند غذارو میخوردم که انگاری کیونگ دنبالم بود... که یه تیکه پرید تو گلوم افتادم به سرفه کردن...
کیونگ: چته مگه قصد کشت داری؟! یکم اروم تر بلومبون... فرار نمیکنه...
همونطوری که هی غر میزد دستش رو پشتم بودو میزد رو کمرم و با یه دست دیگش لیوان رو پر اب کرد... و داد دستم از اب کمی خوردمو بهتر شدم... و دوباره شروع کردم به خوردن که یهو غذام تموم شد... سرمو بردم بالا... دیدم بهم خیرست خجالت کشیدم سرمو پایین کشیدم که چشام خورد به غذاش و یهو بی اراده چه اصنم دست خودم نبود بهش گفتم: اونو نمیخوری؟!....
وایی من این کلمرو بهش گفتم؟!.... من چم شده... این روزا خیلی غذا میخورم البته همیشه اینجوریم... ولی تا حالا نشده بود که بخوام غذای یه نفر دیگرم بخورم... خواستم بگم ببخشید که یهو ظرف غذاشو گذاشت جلومو گفت: بخور...
منم اول یه نگاهی به خودش انداختم... ولی دیگه تحمل نداشتمو شروع کردم به خوردن... واییی خیلی خوشمزه بود... بعد تموم شدن غذام ظرفارو گذاشتم تو ظرف شویی و ظرف هارو شستم
ا/ت: راستی این غذاعه چی بود؟!
کیونگ: سوشی... تا حالا نخوردی؟!
ا/ت: نه خو اسمشو شنیدم ولی خودشو نخوردم...
کیونگ: اها... خوب دیگه صورتمم بشور شبسه بچه ها عذا میخوری یه لیوان اب هم برام بیار...
.... صورتمو شستم... لیوان پر اب کردم... خواستم برگردم ابو بهش بدم که یهو... اصن نفهمیدم چطور شد... پام کجا گیر کرد؟... که یهو کم بود بیوفتم ولی با کمک خودم تعادلمو نگه داشتم.... ولی... ولی ابی که تو دستم بود... خدا کنه اتفاقی که تو ذهنمه نیوفتاده باشه...چشمامو بهم فشار دادم
کیونگ: بیا اینو خاموش کن ازش سر در نمیارم
بخدا فک میکردم من منگم این از منم منگ تره... از روی صندلی بلند شدم سمت ماکروفر رفتم و با زدن روی یه دکمه خاموشش کردم که صداش قطع شدو قفل در باز شد... دستمو بردم داخل ماکروفر که غذارو ور دارم که یهو دستم رو هوا گرفته شد...
کیونگ: میشه بگی داری چیکار میکنی؟!
ا/ت: داشتم غذارو از ماکروفر ور میداشتم خو...
کیونگ: بعد خانم اشپز... بدون دستگیره؟!
بعد یه نگاه به دستم کردم... واییی راست میگه... اصن حواسم نبود ممکن بود دستم بسوزه...
ا/ت: وایی ببخشید اصن حواسم نبود...
کیونگ: اصن خوب میشد جلوتو نمیگرفتم دستت میسوخت... نیم ساعت که چه عرض کنم یک ساعت میشستی ابغوره میگرفتی...
دستمو ول کرد... اومدم اینور... اصن دستم میسوخت... به تو چه فضول... مگه دست توعه؟! دست خودمه... اختیارشم دست خودمه... ایشش... برگشتم نشستم رو صندلی که بعد چند مین غذارو گذاشت جلوم... بعد خودشم شروع کرد به خوردن... امم چه غذای خوشمزه ای اصن دلم نمیاد بخورمش...ولی خو معدم یچی دیگه میگفت باید میخوردمش... زود چنگالو ورداشتم افتادم به جون غذاو شروع کردم به خوردن... داشتم تند تند غذارو میخوردم که انگاری کیونگ دنبالم بود... که یه تیکه پرید تو گلوم افتادم به سرفه کردن...
کیونگ: چته مگه قصد کشت داری؟! یکم اروم تر بلومبون... فرار نمیکنه...
همونطوری که هی غر میزد دستش رو پشتم بودو میزد رو کمرم و با یه دست دیگش لیوان رو پر اب کرد... و داد دستم از اب کمی خوردمو بهتر شدم... و دوباره شروع کردم به خوردن که یهو غذام تموم شد... سرمو بردم بالا... دیدم بهم خیرست خجالت کشیدم سرمو پایین کشیدم که چشام خورد به غذاش و یهو بی اراده چه اصنم دست خودم نبود بهش گفتم: اونو نمیخوری؟!....
وایی من این کلمرو بهش گفتم؟!.... من چم شده... این روزا خیلی غذا میخورم البته همیشه اینجوریم... ولی تا حالا نشده بود که بخوام غذای یه نفر دیگرم بخورم... خواستم بگم ببخشید که یهو ظرف غذاشو گذاشت جلومو گفت: بخور...
منم اول یه نگاهی به خودش انداختم... ولی دیگه تحمل نداشتمو شروع کردم به خوردن... واییی خیلی خوشمزه بود... بعد تموم شدن غذام ظرفارو گذاشتم تو ظرف شویی و ظرف هارو شستم
ا/ت: راستی این غذاعه چی بود؟!
کیونگ: سوشی... تا حالا نخوردی؟!
ا/ت: نه خو اسمشو شنیدم ولی خودشو نخوردم...
کیونگ: اها... خوب دیگه صورتمم بشور شبسه بچه ها عذا میخوری یه لیوان اب هم برام بیار...
.... صورتمو شستم... لیوان پر اب کردم... خواستم برگردم ابو بهش بدم که یهو... اصن نفهمیدم چطور شد... پام کجا گیر کرد؟... که یهو کم بود بیوفتم ولی با کمک خودم تعادلمو نگه داشتم.... ولی... ولی ابی که تو دستم بود... خدا کنه اتفاقی که تو ذهنمه نیوفتاده باشه...چشمامو بهم فشار دادم
۱۵.۲k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.